حالا مردهاید…
سه شنبه, آبان ۷م, ۱۳۸۷[کرت کوبین و ویلیام باروز در خانهٔ باروز در کانزاس، حق تکثیر: بازماندگان کوبین]
[کرت کوبین و ویلیام باروز در خانهٔ باروز در کانزاس، حق تکثیر: بازماندگان کوبین]
از هزاران کیلومتر دورتر صدایش را پای تلفن گوش میدهم. ده، بیست دقیقهای حرف میزنیم و از حال و احوالم میپرسد و من هم. بعد وقتی میخواهد خداحافظی کند، یادآوری میکند که «ما هنوز با هم یک صحبت طولانی داریم». از آن روز بارها فکر کردهام به این حرفش و هر بار با خودم گفتهام […]
صداهای پشتِ تلفن راهِ دور گاهی خندهدارند، باید مکانیزم معمول حرف زدن پای تلفن را در ذهنت متوقف کنی و مثل الگوریتمهای انتقال داده روی خطهای تکمسیره (یا چرا راه دور برویم؛ مثل بیسیم یا واکیتاکی)، صبر کنی تا حرف طرف تمام شود و بعد شروع کنی به حرف زدن. یک خوبیاش این است که […]
فردا یک ماه میشود که آمدهام اینجا. چیزی که میتوانم با جدیّت بر آن تأکید کنم این است که کار جدیدم را دوست دارم. در حقیقت شغل رویایی یک گیک است؛ سر و کله زدن با فناوریهای نو، الکترونیک، کمی ریاضی، سایبرپانک و علمی-تخیلی بهطور عام، خردهفرهنگ هکری، رباتیک، رسانههای نو، و البته کامپیوتر و […]
آدم که بنویسد دستش گرم میشود. یادداشت قبلی را وقتی داشتم برای انتشار میخواندم، فهمیدم که قضیهٔ آلمانیِ اتریشی احتمالاً برای کسانی که آلمانی نمیدانند مبهم خواهد بود. میخواستم یک پیوندی بدهم که بشود اطلاعات لازم را از آنجا کسب کرد ولی بعد دیدم که به دلیل عمق فاجعه و با هدف خودآموزی هم که […]