زندگی با شما می‌آید…

Linz

در مقیاس درشت خیلی چیزها عوض می‌شوند؛ زبان، فرهنگ، محل زندگی، آداب و رسوم، و… امّا ریز که بنگری می‌بینی که سال‌های سال پیش سایه‌ات را بر خاک انداخته‌ای و قرار است با تو باشد باقی عمر. خوبی‌اش این است - یا دستِ کم پیش خودت اینطور فکر می‌کنی - که سعی کرده‌ای هیچوقت انعطافت را در برابر جهان بیرون از دست ندهی؛ یعنی راستش این است که نمی‌توانسته‌ای هم‌زمان در دو جبههٔ درون و بیرون مبارزه کنی. پس می‌دانی که زود عادت می‌کنی، یاد می‌گیری، می‌آموزی، ادغام می‌کنی، و مفاهیم جدید خودت را به وجود می‌آوری. اما اگر صندوقچهٔ توبرهٔ درونت را سنگین کرده باشی - که به گمانم کرده‌ای - وزنش همه‌جا همان است که بود.

*

می‌خواستم چیزهای زیادی بنویسم؛ از کار جدید و زندگی روزمره‌ام اینجا و در مورد نوشتن این چیزها خیلی هیجان‌زده هم بودم تازه. ولی بی‌اینترنتی در خانه و مشغله در محل کار باعث شد که ایده‌ها در ذهن بمانند، به هم بپیچند و کلاف سردرگمی بسازند که وقتی از چشم دیگری بهش بنگری، چیز دندان‌گیری را وعده نمی‌دهد. به هر حال، خلاصه‌اش که بکنم می‌شود صرف انرژی زیاد برای پریدن از روی - یا خزیدن از زیر - حصار زبان، عادت به گویش عجیبی که این‌ها آلمانی را آنطور حرف می‌زنند، خریدن تیر و تخته برای خانه، و در پایان، هیجان‌انگیزترین و گاهی ترسناک‌ترین کار ممکن، یاد گرفتن مؤلفه‌های فرهنگی یک ملَت دیگر.

*

به‌عنوان دست‌گرمی یک سری عکس در فلیکر بار کرده‌ام…بله…می‌دانم که عمدتاً نمی‌توانید ببینیدش؛ ولی فایرفاکس نصب کنید و این اضافه‌شونده را که برای فایرفاکس نوشته شده، نصب کنید و مشکل حل می‌شود.
*

«آخرین و نه کمترین» این است باید از همهٔ خوانندگانی که ابراز لطف کردند در بخش نظرات یادداشت قبلی، عمیقاً سپاسگزاری کنم.



نظر دهید