رویای ناب

زمانی که بچه بودم، دخترکی بود که شاید یک سال یا کمتر از من کوچکتر بود، موهای سرخی داشت و حال که فکر می‌کنم به چهره‌اش، می‌دانم که زیبا بود (آیا زیبا بود؟ آیا در آن سن و سال همهٔ دختران و زنان زیبا نیستند وقتی در دوستی و صمیمت کودکانه، منطق به کلی در غیابی ناب به سر می‌بَرَد؟). او دوستم بود. برای اینکه به شما معرفی‌اش کنم اسمش را می‌گذارم الف. احتمالاً باید شش، هفت سالمان بوده باشد. آنموقع‌ها در محله‌ای از تهران زندگی می‌کردیم که هنوز آب و هوایی‌ای طبیعی - و کمتر شهری - داشت؛ زمستان‌های سرد و پربرف و تابستان‌هایی با آفتاب سوزان و سایه‌های کوچک ولی دلچسب درختان جوان که محله، محله‌ای جوان بود درآمده از دل کوهپایه‌های کم‌ارتفاع البرز جنوبی. آن روزها آنجا پر از زمین‌های خالی بود و ساختمان‌های نیمه‌ساز؛ بازمانده‌های آنانی که کمتر از ده سال قبل از آن زمان ترک دیار کرده بودند و آثار زندگی و رویاهای خانگی‌شان را برجای گذاشته بودند.

من و دوستم در گرمای ظهر تابستان زیر آفتاب بازی می‌کردیم و نتیجهٔ خاک‌بازی‌های آن دوران این شد که انواع مورچه‌ها را بشناسم و دوست بدارم و همینطور وقتی در زمین خاکی راه می‌روم، دام قیفی شکلی که حشرهٔ شکارچی مورچه در خاک نرم می‌سازد را زیر پا خراب نکنم. ظهرها فقط من و الف. بودیم که بازی می‌کردیم، اما عصرها بچه‌های دیگری هم بودند و خیابان معمولاً پر از بچه‌ها بود. همهٔ آن چیزی که از آن دوران برای من مانده است سایهٔ خنک درختها، سُرخی موی الف. و گندمگون بودن چهرهٔ او و مورچه‌ها و دام حشرهٔ شکارچی مورچه است.

بعده‌ها سعی کردم دخترک را پیدا کنم. روی اُرکات کسی را پیدا کردم که همهٔ مشخصات او را داشت؛ نام، نام خانوادگی، چهره‌ای گندمگون و موهایی که هنوز اندکی از آن سرخی درش مانده بود. برایش پیام گذاشتم ولی گفت که آن «الف»ی که دوست من بوده، نیست. هیچوقت به حقیقت پی نبردم. این روزها آدمها به هم بی‌اعتماد شده‌اند و حق هم دارند.

این مقدمه‌ای بود برای آشنایی با بخشی از کودکی من، الف. و رفاقتمان. اوضاع تا هفتهٔ پیش تغییر نکرده بود. پنجشنبهٔ گذشته دَم صبح، در خواب و بیداری، رویایی‌ای دیدم. خواب دیدم که با ارنستو چه‌گوارا و الف. هم‌خانه‌ام. با چه سفر می‌روم و برایم از مبارزاتش می‌گوید. بعد شب با الف. خلوت کرده‌ام و بهش می‌گویم که چقدر خوشحالم که دوباره او را یافته‌ام. اما حس می‌کنم که کشش این بار کششی دوستانه نیست و ته‌مایه‌ای از عشق، هوس یا هر چه که اسمش را می‌گذارید، دارد؛ اما هر چه بود دو سویه بود. این را خوب حس می‌کردم. پشت سر او نشسته بودم و پشت برهنه‌اش را نگاه می‌کردم. بعد روی ستون فقراتش یک وجب پایین‌تر از گردنش را بوسیدم که پیش‌درآمدی شد برای لمس بدنها و عشق‌ورزی…

آن رویا ادامه یافت تا پایانی خوب، در کمال صمیمت، نزدیکی و شادی. وقتی که بیدار شدم، می‌خندیدم. از ته دل و بی‌دلیل می‌خندیدم. این روز در چهار پنج سال اخیر بهترین روز زندگی‌ام بوده است چرا که واقعاً و از ته دل شاد بودم. هنوز هم که به آن لحظات می‌اندیشم از خوشی سرشار می‌شوم. یاد ترانهٔ «رُز صحرا» افتادم :

«خواب می‌بینم،
خواب باران،
و خیره نگاه خسته‌ام را
سوی آسمانهای تهی پرواز می‌دهم.
پلک بر هم می‌گذارم.
این رایحهٔ كمیاب،
مستیِ شیرینِ عشق اوست…»


۳ نظر دربارهٔ «رویای ناب» داده شده است.

  1. به‌آفرید چنین گفته است :

    چه رؤیای عجیب و شیرینی….
    یاد «اسکان، جریمه و فیدل کاسترو» افتادم.

    دخترک سرخ‌مو!/ چند به دنبال تو؟
    خاطر آشفته‌ام/ در کف و چنگال تو.
    چهرهٔ جو گندمیت / خاطرهٔ کودکیست
    خاطره‌ام را نما / باقی دگر مال تو
    جز که به رؤیای شب / من نتوانَمْت دید
    هیچ ندارم خبر بنده ز احوال تو
    کاش میسر بُدی دست من و دامنت
    بوسه بسی دادمی بر پر و بر بال تو

  2. به‌آفرید چنین گفته است :

    وزن «باقی دگر مال تو» یک کوچولو مشکل دارد و باید ی را کوتاه خواند که اگر مته به خشخاش بگذاریم درست نیست. آن را به «مابقی‌اش مال تو» تبدیل کنید که وزن درست شود!

  3. ناهید چنین گفته است :

    هیچی پاکی صفا وصمیمت بچگی نمی شه.چه خوب می شد همه ی ما همون قدر پاک بودیم!

نظر دهید